شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۰

روز مرگي ها...
امروز دير تر از خواب برخاستم. بايد براي انجام کاري ساده به يکي از مجتمع هاي قضائي مي رفتم. چون بعد از آن هم کاري ديگر داشتم، حساب کردم که با انجام کار اول و رفت و بر گشت ، وقت کافي براي کار دوم خواهم داشت. اما حسابم درست در نيامد و فقط يک ساعت در پشت در اتاق معاون مجتمع براي گرفتن يک دستور اداري ساده معطل شدم وحضرت ايشان نيز بدون توجه به تعداد زياد مراجعين که در پشت در اتاق منتظر بودند، داشت با يکي از آشنايان محترم گپ مي زد. البته اين صحيح که وقت مردم اهميت چنداني ندارد. اما امروز من تصادفا کار مهمي داشتم که با همه عجله اي هم که به خرج دادم ، باز دير رسيدم....

هیچ نظری موجود نیست: